پدر
سایه ای بود و پناهی بود و نیست
هستی ام را تکیه گاهی بود و نیست
سخت دلتنگم کسی چون من مَباد
سوگ حتی قسمت دشمن مَباد
گفتنش تلخ است و دیدن تلختر
(هست )ناگه(نیست)گرددازنظر
باورم شد این من ناباورم
روی دوش خویش اورا میبرم
میبرم اورا که اورده مرا
پاس ایامی که پرورده مرا
.........
.........
........
گفتنش تلخ است و دیدن تلخ تر
خوش بحالت خوش بحالت ای پدر
اگه دوست دارن تو ادامه مطلب همراهیم کنین
چند روزی بود حال باباجون خوب نبود از حدود 17 فروردین شروع شد . چندباری مرخص شد ولی بعد یکی دوساعت مجددا راهی بیمارستان میشد تا روز 22 اردیبهشت که من بلیط گرفتم واسه فرداش که برم اصفهان .
البته به خاطر این این موقع رفتم که دکترها گفته بودن مرخص میشه منم واسه همون روزترخیص بلیط گرفتم.
صبح داشتم چمدونمو میبستم که خواهرم سوزانا اس داد که بلیطت واسه چه ساعتیه ؟ گفتم چطور؟گفت بابا حالش خوب نیست . حالا همون موقع هم دکتر رفته بود برگه ترخیص رو داده بود به خواهرم بره حسابداری . داداشم هم رفته بود امبولانس بگیره که بابا راحت تر بره خونه.
منم زنگ زدم که راست بگو چیزیی شده ؟گفت نه بهتره ولی نتونست اسم منو به دکتر بگه فقط گفت دخترمه. دکترهم گفت اشکال نداره اذیتش نکن خوابش برده بزار وقتی بیدارشد دوباره میپرسم ازش.
اون خواب نبوده بلکه بابا رفته بوده تو کمابعد چند لحظه حدود 30تا دکتر میرن اتاقش. خواهرم هم دیگه جواب تلفن نداد.
زنگ زدم به مامانم اون گفت خبری نیست دارم واسه ظهر بابات که میاد خونه سوپ میپزم . من گفتم مامان بابارفت تو کما. مامانم گفت نه مامان کی گفته ؟ دیگه نتونستم صحبت کنم .
حدود 2بود رفتیم فرودگاه . وحیدازسر کار امد مارو برسونه داشتم کارت پرواز میگرفتم که دیدم مامانم زنگ زد گفت سوار شدی ؟ گفتم نه هنوز . گفت پس با وحید بیا .
بابامو ندیدم الهی بمیرم .
برای اولین بار دوست نداشتم برم خونه مامانم . جای بابام خیلی خالی بود خیلی.
دیگه شرایط خونه گفتن نداره . لنا فکر میکرد بیمارستانه.
فردا صبح لنا که دیده بود مثل یه ادم بزرگ هق هق میکرد میگفت باباجونمو میخوام .
دیگه نگفتنش برای من راحت تره
دوستهای عزیزم مرسی تو این مدت همراهم بودین . مرسی از کامنتهاتون و مرسی از
مینا جون (مامان محمد وساقی) لیلاجون (مامان کوروش ) مریم جون (مامان سلما) که تو وبهاشون برام پست گذاشتن وباران عزیز وهمه دوستهای خوبم امیدوارم همیشه شاد باشین وسلامت